معلم دانش آموزی را صدا زد و گفت، شعر بنی ادم را بخوان، دانش اموز شروع کرد : بنی ادم اعضای یک پیکرند که در آفرینش زیک گوهرند چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار بعد ساکت شد. معلم گفت بقیه اش، گفت آقا نتونستم حفظ کنم، مادرم مریضه و گوشه خونه افتاده، پدرم سخت کار میکنه و خرج دوا ودرمونشو میده، من باید کارهای خونه رو انجام بدم و به خواهر و برادر کوچیکترم هم رسیدگی کنم، به خدا وقت نکردم، ببخشید. معلم گفت : همین! ببخشید؟ این که نشد جواب! همه مشکل دارن، باید درستو میخوندی. مشکل تو به من مربوط نیست. در این لحظه پسر با چشمانی خیس گفت : آقا یادم اومد. تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه و رمان ,
,